وفا
یک شبنم
این است آن منی که از سالهای دراز
از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام
بر دوش کشیده ام
و کشیده ام
وکشیدم
و از گرماها و سرماها
وشکست ها و پیروزی ها
وسفرها و حضرها
و شادی ها و غم هاگذشتم
و گذراندم
و آوردم
و آوردم
تا در آخرین سر منزل مسیح،
آن را بر روی یک گلبرگ
در کام شکفته و تشنه ی یک گل صوفی چکاندم
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
شب حیات را تحمل کردم
وآفتاب سر زد
طلوع کرد
اما آفتاب مرگ نبود.....
شگفتا آفتاب دیگری بود
آفتاب عرفان بود
با رنگ زرینش
وگرمای آتشینش
و درخشش نازنینش
وپنجه های نرم و لطیف و نوازش گرش
وتلالو زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیشترش
هر لحظه بلندترش
و هر لحظه گسترده تر و فراگیرترش!
نوشته شده در پنج شنبه 91/3/11ساعت
5:13 عصر توسط هم نفس نظرات ( ) |
آخرین مطالب
Design By : LoxTheme.com |